آترین آترین ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

آترین فرشته کوچک من

چندتا از اولینای آترین بانو

سلام آترین بانو   این عکسا مال تقریبا یه سال پیشه. وقتی تو در وجود من بودیو من نمی دونستم. آترینم اینقدر اینجا خسته بودم که هیچ وقت توی زندگیم همچین خستگی رو تجربه نکرده بودم. همش می گفتم من نمیام من نمیام بالا، همه هم بهم می خندیدنو آخر سرم منو تا اون بالای کوه که هیچ تا اون سر کوه بردن. این مربوط به اولین گشت و گذاری که رفتیم. اینجا رفتیم بستنی خورون، باغ فین. عیذ فطر بود از بس تو خونه آقا بزرگ نشسته بودیم خسته شده بودیم و بعدشم به پیشنهاد وجیهه و به اتفاق مرجان و معصومه و پوریا و امیر طاها و من و شما رفتیم فین تا یه کم خوش بگذرونیم. اولین مهمونی که منو شما دعوت شدیم و شما از اول تا آخر خواب بودید مهمونی خونه م...
11 مهر 1392

آترین خوابالوت توی سفره خونه

  سلام مهتاب زیبای من دیشب، چهارشنبه 10 مهر به اتفاق تمام خانواده رفتیم یه سفره خونه که انگار سابقا جز خونه های تاریخی بوده، سفره خونه خیلی قشنگ و با صفا بود. البته شما چون خواب زده شده بودید خیلی بداخلاق تشریف داشتید اما به محض اینکه به خواب رفتید تا اومدیم خونه خوابیده بودی خانم کوچولو.تازه هوا هم کلی سرد بود و ما همش می خواستیم تو رو بپوشونیم. این دوتا آقا کوچولو هم که کنارت نشستن، امیر علی و امیرطاها هستن که خیلی پسرای ناز و گلی هستن. راستی اگه گفتی جای کی خالی بود. جای خاله عاطفه عزیزمون. ایشااله وقتی بیاد بازم همه با هم بریم و خوش بگذرونیم. شادی حق تو و آرزوی همیشه من، برای توا. اینم منو تو هستیم که البته تو تو بغل ...
11 مهر 1392

باز آید بوی ماه مدرسه

سلام مهری ماه زیبای من بازم  اول مهر اومد. فصل درس و کتاب. امروز دونه به دونه اول مهرهایی که به مدرسه می رفتم به یادم اومد. چقدر زود بزرگ شدیم. خوشبحال بچگی که تنها اشتباهت اینه که می خوای زود بزرگ بشی. پارسال همین موقع توی کوچه ای زندگی می کردم که کلاس اول دبستانم همونجا بود. مامانم چون معلم بود ما یه کم دیرتر از بچه های دیگه رفتیمو، ناظم(خانم شکیب) دست منو گرفتو منو با مهربونی توی کلاس برد. من خیلی خجالت می کشیدم که دیرتر از بچه های دیگه رفتم سر کلاس و نگاههای بچه ها منو خجالت زده تر می کرد. یه دخت بلوندی بود که منو خیلی مسخره می کرد به خاطر اینکه دیر اومدم و شکلات نگرفتم. خانم شکیب منو توی میز سوم نشوند، یه دختر مهربونب ب...
1 مهر 1392

کتابهای آترین

  سلام دختر باهوش من بوی مهر که اومد مامان بلند شد و رفت خانه کودک و چند تا کتاب برای دختر گلش خرید. تا یه وقت خداییی نکرده اون از جریان اول مهر عقب نمونه.     البته یک هفته ای هست این کتاب رو خریدیمو داریم باهات کار می کنیم نفسم. آلبوم آترین که خیلی وقته منتظر تا مامان خانم تنبل بیاد با عکسای قشنگ آترین پرش کنه این دفترم بیمارستان میلاد همراه با ففیلم زایمان به ما داد. البته من از بهار هم یه دونه خریده بودم که ترجیح دادم اینو بردارم و برات پرش بکنم دلبند من. تو دلیل نفس هایی منی آترینم. ...
1 مهر 1392

سلام خاله عاطفه

سلام آترین دلبندم      سلام عاطفه عزیزم چقدر وقتی تو لحظاتت هستی و سرشار از شلوغی و با هم بودنی، قدر ساعتاتو نمی دونی و وقتی غبار زمان به روی خاطره هات نشست، اونوقته که دنبال هر چیزی می گردی تا شاید غباری پاک بشه و ثانیه ای باز با هم باشی اما..... دیروز شنبه، 30 شهریور خاله عاطفه رفت تهران. چند وقتی بود که زمزمه های نبودشو تو گوش هم می خوندیم اما از شب قبل از رفتنش واقعا باورم شد که دیگه داره می ره، بارها و بارها من رفته بودم و بارها و بارها اون، اما نمی دونم چرا این بار، دلتنگی تا اعماق وجودم رفته بود.تمام لحظه ها، از صبحی که تو بدنیا اومدی و عاطفه بدو بدو خودشو رسونده بود تا شب قبل از رفتنش که تو بی تابی می...
31 شهريور 1392

وقتی آترین به دنیا اومد

سلام گل بهشتی من     وقتی تو به دنیا اومدی، مثل این بود که خدا زیباترین گل بهشتو برای من فرستاد. من هر روز شکر گذار خداوندم برای هدیه ای مثل تو. من هر روز سعادت تو رو از خدای بزرگ می خوام. عاقبت به خیریتو، خوشبختی تو و اینا الان بزرگترین آرزو های منن. وقتی تو به دنیا اومدی غیر از خدا که کادوی به این بزرگی به من داد خیلی های دیگه ام کادو دادن، که اولیش بابای عزیزت بود(یادت باشه پدرت خیلی مرد خوبیه، شاید بهترین پدر دنیا برای تو باشه)                  و اینم کادویی که بابا برای مانت خرید. نمی دونی وقتی توی بیمارستان و جلوی همه ی اینای...
30 شهريور 1392

علیرضا تولدت مبارک

سلام قاصدک زیبای من پنجشبه من و تو و مامان جون و خاله بازم به یه تولد دیگه رفتیم. تولد علیرضای آقا و مهربون. کلی هم خوش گذشت. ولی شما چون یه کم خوابالوت بودی برای همین یه کوچولو بی حوصلگی می کردی. صبر کن یه چند سال دیگه باید به زور از تولدا راهی خونه ات بکنم. اینم چندتا از عکسای تولد           ...
30 شهريور 1392

اولین سفر نیمروزی آترین

سلام فرشته کوچولوی من   دیروز جمعه 29 شهریور رفتیم بیرون بازی. وای آترین کوچولوی من که چقدر خوش گذشت. همه چی عالی بود. حسین آقا(شوهر عمه من) ما رو برد به خونه باغ یکی از دوستاش و تمام روزو اونجا بودیم. چایی زغالی(به به دلم خواست)، جوجه روی آتیشو کلی هم خند و شادی. بهاره، خاله عاطفه، زینب، محمد، مینا اینم بابا و علی که تخته دارن بازی می کنن. ( البته من بازیشو بهشون یاد دادم)  دست اندکاران نهار ظهر  شما و بابات تو قسمت گلابگیری باغ اینم دختر کوچولوی من وقتی بی قراری می کردو من می خواستم بخوابونمش. وقتی دختر کوچولوم سعی می کنه بخوابه.  وقتی آترین کوچولو خوابید.   ...
30 شهريور 1392

آترین کوچولوی ما 100 روزه شد

سلام دختر کوچولوی نازنین من آترین کوچولی من دیروز تو 100 روزه شدی. 100 ماه و 100 سال تو زنده باشی و گل زیبای باغ زندگی من باشی. دیروز که با خاله عاطفه لباساتو نگاه می کردیم ی دیدیم چقدر این لباسا برات بزرگ بودنو الان تو تنت نمی رن( ماشااله). وقتی به عکسات نگاه می کنم می بینم چقدر تغیر کردی برگ گلم.چقدر بزرگ شدی شقایقم. اشتیاق من برای بزرگ شدن و بالندگی تو قابل وصف نیست هر چند می دونم دلم همیشه برای این روزهای تو و من تنگ خواهد شد. برای خنده های قشنگ تو، برای دلتنگی های من، برای نگاههای پر از مهر تو، برای دلواپسی های من، برای گریه کردنای تو، برای این محیط پر از عشقی که با خانواده ام(خانواده مون) داریم، برای تن کوچک تو که میون دستام ...
28 شهريور 1392