آترین به دنیا اومد
فرشته کوچولوی زیبای من هزاران سلام
می خوام برات از روزی که تو به دنیای من قدم گذاشتی بنویسم، از روزی که احساس کردم دوباره زاده شدم، از روزی که پراز شعف بودم از دیدن تو و پر از دلتنگی از این ما بودن من و تو.
یکشنه ١٩ خرداد بود، با بابات خوش خوشان رفتیم سونو که بریم و دکتر برام تاریخ زایمان بزنه، خیلی وقت منتظر موندیم تا بالاخره نوبت ما هم رسید. وقتی دکتر تو رو با دستگاه سونو می دید، گفت آبی که تو رو احاطه کرده کم شده و من فرصت زیادی برای زایمان ندارم و فورا باید پیش دکترم برم. چون نی نی برای اومدن عجله داره.
رفتم پیش دکتر طبسی(دکتر من و تو) و اون گفت امشب باید برم بیمارستان، اما اصلا امکانش برای من نبود، هنوز کلی از کارای خونه مونده بودو ما هنوز کامل جابه جا نشده بودیم(تازه اسباب کشی کرده بودیمو اومده بودیم خونه مامان جون). با اصرار من دکتر تاریخ عملو به فردا صبح انداخت. همون روز من و بابات رفتیم تا کارای بستریم تو بیمارستان میلادو انجام بدیم. وقتی به مامان جون گفتم کلی هل کرد آخه هنوز کلی کار داشتیمو خیال نمی کردیم مسافر وچولوی ما اینقدر عجله کنه، تو بیمارستان به خاله عاطفه زنگ زدمو خیلی ناراحت شد، آخه قرار بود اون حتما باشه،اما خب........
اون شب با بابا رفتیم آخرین کارا رو هم انجام دادیم و خودمون رو برای ورود تو فرشته نازنینم آماده کردیم. باورت نمی شه که اون شب نخوابیدم و هر وقتم که خوابم می برد فورا بیدار می شدم....
بالاخره صبح ساعت ٥ من، بابا، و جفت مادر بزرگات رفتیم بیمارستام به استقبال مسافر کوچولویی که خداوند اونو برای ما از سیاره خودش می فرستاد.
وقتی وارد بیمارستان شدم، سر تا پا شور و شعف بودم، تا اینکه وارد اتاق عمل شدمو دروغ چرا یه کم ترسیدم، دکتر اومد و عمل شروع شدو خیلی زود من صدای تو رو شنیدم. نمی تونم برات تعریف کنم که چه احساسی داشتم، پرستار تو رو برای من آورد و تو رو به من نشون داد و گفت چه احساسی داری،با اینکه هیچ انرژی نداشتم گفتم خیلی خوشحالم که مادر شدم و اونا تو رو بردن، یادمه اولین چیزی که از دکترت پرسیدم این بود که بچه ام سالمه وقتی اون مژده سالم بودن تو رو به من داد، فقط خدا رو شکر گفتم.
نزدیکای ظهر بود که خاله عاطفه از تهران اومد تا کنار من و تو باشه و ما رو خیلی سورپرایز کرد(طفلی استادو پیچونده بود.{یادت باشه یه روز ما هم براش جبران کنیم})
خلاصه نزدیک 2 روز من بیمارستان بودم و می تونم بگم تو این مدت تقریبا تمام اقوام مادرت اومدن تا تو رو ببینندو جویای احوال من بشن، البته از اقوام پدرت هم عمه ات اومد....
عصر روز 21 خرداد من و تو به خونه مامان جون اومدیم و دید و بازدیدا شروع شدو خیلیا به دیدن ما اومدن.
تا اینکه بالاخره روز 14 تیر توی تالار گلشن برای تو جشن سیسمونی یا همون زایمان گرفتیمو خیلیا به جشنمون اومدن، تو رو دیدن و اومدن تو رو به ما تبریک گفتنو برامون کادو آوردن.
و حالا منم و تو یه دنیا عشق .