آترین آترین ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

آترین فرشته کوچک من

14 ماهگی آترین نازنینم

1393/5/21 11:17
نویسنده : مامان سما
1,206 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شیرین تر از عسلم آترین

نازنین دخترم، خوبی مامان گل؟؟؟

آترین نازنینم، چقدر دوست دارم و چقدر از کنار بودن با تو لذت می برم، هر چند یه کم اخلاقت عوض شدهخندونکو یه کوچولو بهانه گیر شدی.متفکر. اما اینو بدون که همیشه عشق منی دخترم.

الان دیگه 14 ماهت تموم شده، چقدر زود گذشت، چقدر زود بزرگ شدی و چقدر من دلتنگ روزهاییم که گذشت و بی تاب روزهایی که می آیند.

تو این ماه کلی چیزای جدید یاد گرفتی، البته چون من سر کار می رم و سرم شلوغه نمی تونم همه چیزا رو به خاطر بسپرم یا یادداشت کنم.

اما یه سری کلمات جدید می گی مثل آله= خاله    الام= سلام    آیه= آره    اوبی= خوبی     

گوشی تلفنو بر می داری می گی الو آیه آیه

یکشنبه 19 مرداد، منو شما و بابا جون و خاله عاطفه تو حیاط بودیم. بابا جون داشت انجیر می چیند از درختاشو شما هم دنبالش بعد یه انجیر از بابایی گرفتی و امدی به خالت گفتی، اندیر اندیر، باورمون نمی شد که کلمه انجیرو می گی. شما هم مگه تموم می کردی همش م گفتی اندیر اندیر

حالا دیگه هر کاری بهت بگم متوجه می شی، کفشاتو میاری، لباساتو میاری تنت کنم، می دونی من چی باید بپوشم که بریم بیرون، وقتی غذا نمی خوری بهت می گم بخور بریم خاله عاطفه و شما هم نوش جان می کنی عزیزم، هر چند به زور.غمگینگریه

چهار تای دیگه از مرواریدای خوشگلت تو این ماه در اومدن. دندونای نیشت که تو تاریخ جمعه 3 مرداد

و دندونای اسیاب پایینت تو تاریخ 17 تیر جونه زدن. ایشاله خودتو و مرواریدای قشنگت همیشه سالم باشین.

 

صدای قلبم نام تو را در هر تپش زمزمه می کنه آترین

(البته همراه با اسم بابا احمدچشمکبوسمحبت)

آترین کوچولو که مجبوریم غذاشو ببریم پارک و حین بازی بهش بدیم.


وقتی مامان به زور به آترین غذا می ده

اینا عکسای مربوط به عید فطر هستش دخترم.

عکسای مربوط به سفر به محلات

تولد الهام جون

آترین خانم نقاش در حال نقاشی بر روی کاشی های  حمام

زندگیت سرشار از عشق و شادی باشه نازنینم

پسندها (5)

نظرات (5)

مامانی و بابایی دخمل بلا
19 شهریور 93 19:44
به سان رود ... که در نشیب دره , سر به سنگ می زند... رونده باش ... امید هیچ معجزی ز مرده نیست ... زنده باش ... " هوشنگ ابتهاج "
مامانی و بابایی دخمل بلا
26 شهریور 93 0:21
وقتی ردپای مهربانیت را، در قلب کسی باقی بگذاری، همیشه بیشتر از حاضرین حاضر خواهی بود، حتی اگر غایب باشی...
مامان آنیسا
9 مهر 93 10:31
عاشق عروسک بغل کردن بچه هستم
مامان سما
پاسخ
مرسی عزززززیزم
مامانی دخمل بلا
8 آبان 93 17:39
" رقیه , سه ساله کربلا " این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم شکر خدا اکنون درون تشت هستی بر روی نی بودی , تو را هر بار دیدم بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش من مثل زهرا مادرت , آزار دیدم یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم احساس کردم صورتم آتش گرفته خود را میان یک در و دیوار دیدم مجموع درد خارها بر من اثر کرد من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم (سوغات مکه) توی گوشم بود بردند کوفه همان را داخل بازار دیدم!
مامان نی نی
11 دی 93 12:12
سلام.وبلاگ قشنگی دارید.
مامان سما
پاسخ
ممنون عریرم